سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سرزمین من
صفحه نخست        عناوین مطالب          نقشه سایت              ATOM            طراح قالب
گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من

در یکی از همین روزها که فرهاد تازه وارد شرکت شده بود آقای بصیرت او را احضار کرد با خود فکر کرد که احتمالا دوباره ماموریتی درپیش است . وارد اتاق شد و هنگامی که بر روی یکی از مبلها نشست آقای بصیرت گفت:

-: ببینید آقای احسانی امروز همزمان دو نامه از مدیر کل  بدست من رسیده که اتفاقا هر دوتاشون هم به شما ربط داره این بود که خواستم بیاین و در مورد این دو نامه باهاتون حرف بزنم

نامه ها فرهاد را به فکر فروبرد یعنی دوباره سرنوشت برایش چه خوابی دیده بود

-: اما نامه اول ...همانطور که میدونی من دیگه پیر و خسته شده ام مدتی بود درخواست بازنشستگی نموده بودم تا اینکه امروز و طی این نامه حکم بازنشستگی من اعلام شد .اما نامه دوم تو این نامه حکم ریاست رئیس بعدی این شرکت هستش که بلافاصله بعد از من مشغول بکار خواهد شد . فرهاد که همه موفقیت های خودش را نتیجه توجه و مدیریت خوب آقای بصیرت می دانست با شنیدن این خبر حسابی گرفته شد آقای بصیرت که غم و اندوه را درچهره فرهاد دید ادامه داد و گفت :

-:ببین پسرم قرار نیست که ما تا ابد اینجا بمونیم بالاخره یه روز باید من می رفتم و یه جوون جای منو میگرفت  اما آقای احسانی من جدا بهتون تبریک میگم چون این نامه دوم حاوی حکم ریاست شما تو این شرکته و من از طرف خود و همکاران به شما صمیمانه تبریک میگویم . وقتی دوستان بالا از من در خصوص رئیس بعدی شرکت نظر خواستند من تو رو معرفی کردم ومطمئنم  که از عهده اون بر میآیی.

با این خبر فرهاد حسابی غافلگیر شده بود تردیدد تمام وجودش را فراگرفته نمی دانست خوشحال باشد و یاغمگین .خوشحال از موفقیتی که بدست آورده بود و اندوهگین از رفتن آقای بصیرت . او همه ی موفقیتش را به حساب آقای بصیرت گذاشته بود . همان روز خبر انتصاب فرهاد بعنوان رئیس شرکت در میان تمام کارکنان پیچید . دو روز بعد هم طی مراسم باشکوهی آقای بصیرت بازنشسته شد و فرهاد بعنوان رئیس شرکت رسما کار خود را آغاز کرد .

اکنون چهار سال از آن روزی که فرهاد بدون داشتن مقصد معینی وارد این شهر شده بود می گذشت . هر وقت به یاد می آورد که چگونه اون روز با دلی شکسته و بدون قصد و نیت مشخصی پا به اینجا گذاشته بود و اکنون به عنوان رئیس یکی از معتبر ترین شرکت های تجاری در یکی از بنادر جنوب مشغول بکار بود خدا را شکر می کرد و بیشتر می فهمید که هر یک از کارهای خدا حکمتی دارد .در یکی ازهمان روزها فرهاد در دفتر کارش بود و امورات مشتریان را بررسی می کرد

اونطرفتر و در قسمت ورودی اتاق رئیس، منشی جوان شرکت مشغول پاسخگویی به مراجعه کنندگان بود.اون روز روز ملاقات عمومی رئیس شرکت بود و مراجعه کننده هم بسیار.خانمی وارد شرکت شد و به سمت منشی رفت

-: ببخشید خانم من با آقای احسانی کاردارم ، فرهاد احسانی گفتن اینجا کار میکنه

-: منظورتون آقای دکتر هستن ؟

کدوم دکتر خانم ؟

دکتر احسانی رئیس شرکت رو میگین دیگه ؟

نمی دونم ....آقای احسانی .. فرهاد ..

ببینید خانم ما اینجا یه آقای احسانی داریم اونم همین  آقای دکتر که رئیس شرکت هستند

-: نمی دونم همین که شما می فرمایین میتونم ببینمشون ؟

-:وقت قبلی دارین ؟

-: نه من از راه دور اومدم باید ایشون رو ببینم

-: نمی دونم بزارید باهشون حرف بزنم اگه خودشون اجازه دادند اشکالی نداره

-:  خانم منشی وارد اتاق رئیس شد و بعد از چند لحظه بیرون آمد و گفت :

-: خانم آقای دکتر اجازه دادن میتونین برین داخل فقط خواهش میکنم زودتر که وقت به دیگران هم برسه

اما خانمی که بهش وقت داده بودند که وارد اتاق آقای رئیس بشه نه  اهل تجارت بود و نه اهل معامله  حیران مانده بودکه وارد اتاق بشود یا برگرد  :یعنی ای خدا این همون فرهاده ..یعنی منو میشناسه  یعنی اجازه میده من باهاش حرف بزنم ..مرددمانده بود لحظه ای تصمیم گرفت که برگردداما باز پشیمان شد راه زیادی اومده بود سالهای زیادی صبر کرده و منتظر بود تا فرهاد را ببیند و حرفهایش را که این همه سال در دلش مانده بود بگوید . میخواست به فرهاد بگوید که او نیز شریک این دوری و هجران بوده است می خواست بگوید او نیز ..صدای منشی او را به خودش آورد

-:خانم پس چرا نمیرد داخل ؟

دل به دریا زد و وارد اتاق شد حس کرد پاهایش تحمل کشیدن بدنش را ندارد .به هر زحمتی بود در را باز کرد  و در آستانه در قرار گرفت

فرهاد که سرش به زیر بود و داشت نامه ای را مطالعه می کرد با صدای باز شدن در به صندلی خالی اشاره نمود و گفت : بفرمایین خانم چه خدمتی از دست من بر میاد .اما بجای آنکه جوابی بشنود صدای هق هق گریه زن بود که هرلحظه بیشتر می شد . برای لحظاتی سرش رو بلند کرد و با دیدن کسی که برابرش ایستاد بود نزدیک بود از تعجب خشکش بزند  .برای لحظاتی  احساس کرد چشمانش اشتباه میبینندو دچار توهم شده است  اما واقعیت همان چیزی بود که می دید . کسی که دربرابردیدگانش ایستاده بود و چون ابر بهاری اشک میریخت شبنم بود اما اینجا کجا ؟ و شبنم کجا ؟ بی اختیار صدا زد :شبنم

تو اینجا ...

و شبنم وقتی اسم خودش را از زبان فرهاد شنید نتواسنت طاقت بیاورد و روی زمین ولو شد

فرهاد دستپاچه خانم منشی را صدا زد .خانم منشی با یه لیوان آب وارد شد . فرهاد انتظار هرچیزی را داشت الا دیدن شبنم اون هم اینجا و تو این شهر . بالاخره با تلاشهای خانم منشی حال شبنم بهتر شد . وقتی چشمانش را باز کرد نگاهش را در اتاق چرخاند تا به فرهاد رسید . درچشمان فرهاد خیره شد و اشک از دیگانش سرازیر شد فرهاد نیز دست کمی از او نداشت البته از اون شبنمی که فرهاد دیده بود همان چشمان همیشگی مانده بود و سایه ای از وجودش دوباره دلش فرو ریخته بود اما اینبار دیگر اجازه نداشت به شبنم نگاه دیگری داشته باشد :

شبنم تو اینجا چکار میکنی؟ چطور اومدی اینجا انها را فرهاد گفت و ناخودآگاه عقدهایش گشوده شد :

-: اومدی بعد از این چند سال دوباره داغ دل منو تازه کنی؟ اومدی همه چیز رودوباره  به یادم بیاری ؟ می دونی من چه سختی هایی کشیده ام ؟میدونی چه شبها یی را با گریه و صورت خیس به صبح رسونده ام ؟ تو که شوهر کردی و رفتی دنبال زندگی خودت چرا دوباره اومدی این همه راهو که منو دوباره ویران بکنی ؟؟

-: نه فرهاد من نه کاری به تو دارم و نه کاری به زندگیت اما باید میومدم باید میومدم و یه چیزایی بهت میگفتم که بدونی من بهت وفادار موندم ؟ باید بهت میگفتم که عشق من به تو یه عشق حقیقی بود

-: اما تو که شوهر کردی شبنم دیگه چطوری میخواستی عشقت را ثابت کنی ؟

- اشتباه تو همین جاست فرهاد درسته منو بابام به زور به عقد اون پسر در اورد اما من هم عاشق تو بودم من هم تورا برای خودم خواسته بودم وقتی هم به زور پای سفره عقد نشستم همه می فهمیدند که من دلم جای دیگه گیره خود مهران هم اینو می فهمید اما بابام بهش کفته بود از سرش بیرون میرد . شش ماه بعد از عقدبا مهران وقتی فهمید که من دلم جای دیگه ای هست نموند منو طلاق داد و رفت

من موندم و تهدیدها و تحقیر ها موندم و با خودم عهد کردم که بعد از تو دل به هیچ مردی نبندم . بعد از این اتفاقات حمید که خودش رو بیشتر از همه مقصر میدید کمتر به خونه میومد همه اش تو کار و سفر بود بابا که متوجه اشتباهش شد پشیمون شده بود اما دیگه دستش به تو نرسید خیلی جاها را دنبالت گشت اما هیچ کسی ازت سراغی نداشت بالاخره هم دوسال بعد از غصه کاری که انجام داده بود سکته کرد اما قبل از مرگش از حمید خواسته بود که هر جوری شده تو را پیدا کنه و از ت حلالیت بخواد .تا اینکه بالاخره حمیدچند روز پیش بود که فهمید تو اینجا کار میکنی و تصمیم گرفتیم بیایم و این حرفا را بهت بگیم حالا دیگه با خیال راحت میتونم برگردم

-:شبنم من به عشقم و دلم اعتماد داشتم . دلم همیشه گواهی میداد که یه روز همه مشکلات حل شدنی حتی همون روزی که خبر ازدواجت رو شنیدم .به همین خاطر هم بود که هیچ وقت به خودم اجازه ندادم کسی رو تو دلم جای شما بزارم

اون روز فرهاد از اون چه براو گذشته بود گفت و شبنم از سختی هایی که تحمل نموده بودتا اینکه هنگام غروب آفتاب شد و فرهاد می بایست سر قرار همیشگیش باشد . به اتفاق شبنم به سوی ساحل حرکت کردند بر تخته سنگی که یادگار روزهای تنهایی بود نشستند . آن روز غروب خورشید زیباتر از همیشه به نظر می رسید و فرهاد که همیشه احساس میکرد دریا چیزی کم دارد دیگر چنین حسی نداشت

-: شبنم ؟

-: چیه فرهاد ؟

_میبینی شبنم چگونه موجها به سوی ساحل میاین اما هنوز نرسیده مجبورند برگردند.آخه جای موج تو سینه دریاست و بدون دریا موجها مرده اند .

هنگامی که فرهاد این جملات را میگفت شبنم دستانش را در دستهای فرهاد فرو برده بود تا گرمی آن را بیشتر احساس نماید

 

پایان




موضوع مطلب :

          
شنبه 90 تیر 4 :: 12:47 عصر

پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 105
  • بازدید دیروز: 7
  • کل بازدیدها: 193355
امکانات جانبی